|
دو شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, :: 1:54 :: نويسنده : فرهاد
زمـآن هیـج دردی را دوآ نکــرد..
این مَن بودَم
که به مــرور زمـآن عـآدت کردم..
و بـآ این هـَمه،
چهـ اجبـآر سخـتی اســت،خــَنده...
و بـآور کنیــد که مـَن خوشحـالــَم!
_O_O_O_O_O_O_O_O_O_O_O_O_O_O_O_O_O_
یـآدم است
آن زمـآن کهـ عـآشق هـم بودیم،
وقـتی سر چیز هـآی کوچیک قـَهر میکـَردیم
هــَردو می خـَندیدیم
و میگـُفتــیم چهـ بـَچگـآنه بود قـَهرمـآن..
یــآدم است،
تـو همیشه بــآ دلهــُره میگـُـفتی:
تـَرسـَم از روزیـ است
کهـ عشـق مـَن رآ هـَم بهـ حــسـآب بچگـی بگـُذاریــ
حـآل از آن روز هـآ ســآل هـآ میگـُذرد
و مـَن چیزی رآ که تو از آن
دِلهــُره داشــتی
دیدَم!
که رو به رویــَم می ایـستی
و میگــویی
تــو فقـط عـشــق بچگـی ام بــودی...
میبیــنی؟
زمـآنه چهـ چیـزهـآ که یـآد نمیدهــَد!
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |